یک پیشنهاد!!

سلام عرض میکنم خدمتِ بازدید کنندگان  محترمِ وبلاگ خورشید پشت ابر...:

اولاً،خوش اومدین و امیدوارم واقعاً مطالب رو بخونید و استفاده ببرید.

دوماً،لطفاً اگه برای تبلیغات محصولاتِ سایت یا وبلاگِ خودتون اینجا هستید نظر نزارید چون تأیید نمیشن!فقط و فقط لطف کنید درمورد مطالب نظر بزارید،هر انتقاد پیشنهاد، و اگر هم مایل به تبادلِ لینک بودید بنویسید.

پیشاپیش ممنون از توجهتون...

التماس دعا....

اللهم عجل لولیک الفرج

مینویسم به امیدِ آمدنش....

***ملاقات شیخ دلاک***

مرحوم حاجی نوری از زین الصلحاء سیّد محمد ابن سیّد هاشم نجفی معروف به هندی و او،از شیخ باقر نجفی(ره)و ایشان از صادق،که دلاک بوده نقل می کنند:

که او پدری پیر داشت و لحظه ای در خدمتگزاری او کوتاهی نمی کرد حتی برای رفع حاجت او آب حاضر کرده و سپس اورا به جایگاهش می برد ولی در شب های چهارشنبه این خدمت را ترک نموده و به مسجد سهله می رفت،ولی پس از مدتی رفتن به مسجد را ترک کرد.

علت نرفتن را از او جویا شدم،گفت:چهل شب چهارشنبه به مسجد رفتم،که وقتی شبِ چهارشنبه ی آخر بود برایم میسر نشد که زودتر بروم تا اینکه نزدیک مغرب تنها به راه افتادم،شب شد و آن شب هم مهتابی بود تا اینکه ثلثی از راه باقی مانده بود ک شخص اعرابی را سوار بر اسب دیدم که به طرفم می آید،با خود گفتم الآن مرا برهنه می کند.

وقتی به من رسید به زبان عربی با من سخن گفت و از مقصدم پرسی،گفتم:مسجد سهله.

فرمود:چیزی خوردنی به همراه داری؟

گفتم:نه.

فرمود:دست خود را داخل جیب کن.

گفتم:در آن چیزی نیست.

باز قدری به تندی سخن را تکرار فرمود،دست خود را در جیب کرده در آن مقداری کشمش یافتم که برای طفل خود خریده بودم و فراموش کرده بودم بدهم و در جیبم مانده بود.

آنگاه به من فرمود:«اوصیکَ بالعَود و بالعَود»و سه مرتبه این سخن را تکر ار نمود و عود به زبان عربی بَدَوی،پدرِ پیر را گویند.یعنی تورا به پدر ِ پیرت سفارش می کنم و ازنظر من غایب شدو لذا دیگر به مسجد نرفتم.

مرحوم حاجی نوری-نجم الثاقب


حقیقت...

ای رسول ما به مردم این حقیقت را بگو که اگر روزی سر از خواب برداشتید و دیدید آب گوارایی که که به شما داده بودیم از دستتان رفته و فروکش کرده،پس چه کسی برایتان آب گوارا خواهد آورد؟(همین طور است،غیبت امام علیه السلام)

قرآن کریم-سوره ی مُلک-آیه آخر

پیامک امام زمانی سری چهارم


بی تو اینجا همه در حبس ابــد تبعیدند ......سالـها هجری و شمسی همه بی خورشیدند..... تـــو بیــایی همه ساعتـــها ، ثانـــیه ها ...... از همین روز ، همین لحظه، همین دم،عیدند

.

.

.

.

.

.

هميشه منتظرش هستم اي خدا مپسند .... كه بعدمُردن ِ ما جمعه ي ظهور شود...

.

.

.

.

.

هر جُمعه اي كه ميگذرد پیر مي شوي... هر لحظه ي غروب، تو دلگیر مي شوي... مي ترسم آقا كه بگويي به اين گدا، تو باعث اين همه تأخیر مي شوي.....

.

.

.

.

روزه  ی هجر تو از پای در آورد مرا ... کی شود با رطب روی تو افطار  کنم؟؟

داستان زن و شیطان

زن به شیطان گفت :آیا میتوانی بروی و آن مرد خیاط راوسوسه کنی که همسرش را طلاق دهد ؟شیطان گفت:آری و این کار بسیار آسان است.

 پس شیطان به سوی مرد خیاط رفت و به هر طریقی سعی می کرد او را وسوسه کند اما مرد خیاط همسرش را دوست داشت و اصلا به طلاق فکرهم نمی کرد پس شیطان برگشت و به شکست خود در مقابل مرد خیاط اعتراف کرد.



سپس زن گفت : اکنون آنچه اتفاق می افتد ببین و تماشا کن زن به طرف مرد خیاط رفت و به او گفت :چند متری از این پارچه ی زیبا میخواهم پسرم میخواهد آن را به معشوقه اش هدیه دهد پس خیاط پارچه را به زن داد سپس آن زن رفت به خانه مرد خیاط و در زد و زن خیاط درب را  باز کرد وآن زن به او گفت:اگر ممکن است میخواهم وارد خانه تان شوم برای ادای نماز،و زن خیاط گفت:بفرمایید،خوش آمدید و آن زن پس از آنکه نمازش  تمام شد آن پارچه را پشت در اتاق گذاشت بدون آنکه زن خیاط متوجه شود و سپس از خانه خارج شد.هنگامی که مرد خیاط به خانه برگشت آن پارچه را دیدو فورا داستان آن زن و معشوقه ی پسرش را به یاد آورد و همسرش را همان موقع طلاق داد سپس شیطان گفت:اکنون من به کید و مکر زنان اعتراف می کنم و آن زن گفت:صبر کن نظرت چیست اگر مرد خیاط و همسرش را به همدیگر  بازگردانم؟!

شیطان با تعجب گفت : چگونه ؟ آن زن روز بعدش رفت پیش خیاط و به او گفت:همان پارچه ی زیبایی را که دیروز از شما خریدم یکی دیگر میخواهم برای اینکه دیروز رفتم به خانه ی یک زنی محترم برای ادای نماز و آن پارچه را آنجا فراموش کردم و خجالت کشیدم دوباره بروم وپارچه را از او بگیرم و اینجا مرد خیاط رفت و از همسرش عذرخواهی کرد و او را برگرداند به خانه اش.

و الآن شیطان در بیمارستان روانی به سر

می برد و اطلاعات دیگری از شیطان نداریم

از وبلاگ:gharib999.blogfa.com

خانوم شماره بدم؟؟؟

خانوووووووم....شــماره بدم؟؟؟؟؟؟
خانوم خوشــــــگله برسونمت؟؟؟؟؟؟؟

خوشــــگله چن لحظه از وقتتو به مــــا میدی؟؟؟؟؟؟
اینها جملاتی بود که دخترک در طول مســیر خوابگاه تا دانشگاه می شنید!
بیچــاره اصـلا" اهل این حرفـــــها نبود...این قضیه به شدت آزارش می داد
تا جایی که چند بار تصـــمیم گرفت بی خیــال درس و مــدرک شود و
به محـــل زندگیش بازگردد.
روزی به امامزاده ی نزدیک دانشگاه رفت...

شـاید می خواست گله کند از وضعیت آن شهر لعنتی....!
دخترک وارد حیاط امامزاده شد...خسته... انگار فقط آمده بود گریه کند...
دردش گفتنی نبود....!!!!
رفت و از روی آویز چادری برداشت و سر کرد...وارد حرم شدو کنار ضریح
نشست.زیر لب چیزی می گفت انگار!!! خدایا کمکم کن...
چند ساعت بعد،دختر که کنار ضریح خوابیده بود با صدای زنی بیدار شد...

خانوم!خانوم! پاشو سر راه نشستی! مردم می خوان زیارت کنن!!!
دخترک سراسیمه بلند شد و یادش افتاد که باید قبل از ساعت ۸ خود را

به خوابگاه برساند...به سرعت از آنجا خارج شد...وارد شــــهر شد...
امــــا...اما انگار چیزی شده بود...دیگر کسی او را بد نگاه نمی کرد..!
انگار محترم شده بود... نگاه هوس آلودی تعـقــیبش نمی کرد!
احساس امنیت کرد...با خود گفت:مگه میشه انقد زود دعام مستجاب
شده باشه!!!! فکر کرد شاید اشتباه می کند!!! اما اینطور نبود!
یک لحظه به خود آمد...

دید چـــادر امامــزاده را سر جایش نگذاشته...!

از وبلاگ:gharib999.blogfa.com

دوست داشتن به دله، بی خیال ظاهر

بهش گفتم: امام زمان عج رو دوست داری؟

گفت: آره ! خیلی دوسش دارم
گفتم: امام زمان حجاب رو دوست داره یا نه؟                              

گفت: آره!

گفتم : پس چرا کاری که آقا دوست داره انجام نمیدی؟

گفت: خب چیزه!…. ولی دوست داشتن امام زمان عج به ظاهر نیست ، به دله

گفتم: از این حرف که میگن به ظاهر نیست ، به دله بدم میاد

گفت: چرا؟

براش یه مثال زدم:

گفتم: فرض کن یه نفر بهت خبر بده که شوهرت با یه دختر خانوم دوست شده و الان توی یه رستوران داره باهاش شام می خوره. تو هم سراسیمه میری و می بینی بله!!!! آقا نشسته و داره به دختره دل میده و قلوه می گیره.عصبانی میشی و بهش میگی: ای نامرد! بهم خیانت کردی؟

بعد شوهرت بلند میشه و بهت میگه : عزیزم! من فقط تو رو دوست دارم. بعد تو بهش میگی: اگه منو دوست داری این دختره کیه؟ چرا باهاش دوست شدی؟ چرا آوردیش رستوران؟ اونم بر می گرده میگه: عزیزم ظاهر رو نبین! مهمدلمه! دوست داشتن به دله…

دیدم حالتش عوض شده

بهش گفتم: تو این لحظه به شوهرت نمیگی: مرده شور دلت رو ببرن؟ تو نشستی با یه دختره عشقبازی می کنی بعد میگی من تو دلم تو رو دوست دارم؟ حرف شوهرت رو باور می کنی؟

گفت: معلومه که نه! دارم می بینم که خیانت می کنه ، چطور باور کنم؟ معلومه که دروغ میگه

گفتم: پس حجابت….

اشک تو چشاش جمع شده بود

روسری اش رو کشید جلو

با صدای لرزونش گفت: من جونم رو فدای امام زمانم می کنم ، حجاب که قابلش رو نداره

از فردا دیدم با چادر اومده

گفتم: با یه مانتو مناسب هم میشد حجاب رو رعایت کرد!

خندید و گفت: می دونم ! ولی امام زمانم چــــــادر رو بیشتر دوست داره

می گفت: احساس می کنم آقا داره بهم لبخنــــــــــد می زنه

www.2khtar91.blogfa.com

گِله ی هجر....

مهدی جـان

موکول می کنم گله هجر را به بعد

امروز حال مادرتان رو به راه نیست




"مادر"
دو بخش است:"ما"و"در"و قصه ی یتیمی"ما"از کنار"در"شروع شد.....

بدون شما بهار،بهار نمیشود...

سلام مولا....

بازهم بهاری به سرما نشسته آمد....بازهم سال نو شد ولی بدون حضور شما...تا کی چشم انتظاری؟ تا کی بی قراری؟

رخت سیاهِ عزا بر تن کنیم یا لباس ِ نوئه عید؟مگر میشود عید داشت بدون شما و در عزای مادرتان زهرا؟شکوفه های بهار زیبایی یخ زده ی خود را دارند...بدون شما بهار،بهار نمیشود!

روزها نو نشده کهنه تر از دیروز است/گر کند یوسف زهرا نظری،نوروز است.

حدیث

پیامبر اعظم(ص)فرمودند:

ساکنانِ زمین و آسمان به او(حضرتِ مهدی(عج))عشق می ورزند،آسمان بارانش را فرو می فرستد،زمین گیاهان خود را می رویاند و از چیزی فروگذار نمی کند